[کنارم بشین تا برات قصه کنم]

حوصله داستان های قدیمی پیرمردو داری؟

چند میگیری داستان زندگیتو برام بگی؟

آدم آینده نگری نیستم، هیچ وقت دقیقا نمیدونستم قراره چیکار کنم.

 یه بار تمام شب میشستم با آدما صحبت میکردم، انگار که بهشون گفته باشم " چند میگیری داستان زندگیتوبرام بگی؟" حرف میزدن ، از همچی. از عشق اولشون، کتاب موردعلاقشون، ترس بچگیشون. منم گوش میکردم، دروغ نگم منم زیاد حرف میزدم.
تا هفت هشت صبح همشون خسته میشدن و میرفتن، منم کوله امو برمیداشتم و میرفتم سمت پارک. چند دست شطرنج میزدیم و چایی میخوردیم. بعضی وقتا تخته امو میبردم و بازی میکردیم و به این شانس که هیچ وقت جفت نمیارم لعنت میفرستادم.

 فرداش سوار مترو و اتوبوس هرجا میشد میرفتم، از نارمک تا صادقیه و تجریش. دو سه بارم مسیرم به بهشت زهرا افتاد. مائم که دلمون جون میده برای گریه کردن و دلتنگ شدن برای چیزای که نیست.
بعضی روزا بچه ها برنامه میکردن، عصر میرفتیم کافه ی چیزی. آخرش خودمونو ولو روی چمنای پارک پیدا میکردیم.

 یا نه، فاز اینکه "امروز همون شنبه ای که میخوای ازش شروع کنی" میگرفتم و از صبحش میرفتم راه میرفتم، اسممونو تو باشگاه مینوشتیم، تا شاید این چربی های لعنتی بیخیال ما بشن. البته هیچ وقت دوباره فرداش نمیرفتیم دنبالش.
بعضی وقتام خودمو تو یه اتاق پر از کتاب زندانی میکردمو فقط میخوندم، میخوندم، میخوندم.

 چون اینجا  فقط ما و شماییم اینو میگم. این روزا شاید ماهی یه بار سالی یه بار اتفاق میوفتاد، بیشتر روزا خودمو مینداختم رو تخت، پتو رو دور خودم میپیچیدم و میخوابیدم!
چی داره این خواب لامصب که اینقدر دوستش دارم؟ نمیدونم.

بالاخره بعد اون همه روز که با گربه ی توی خیابون هم میشستم حرف میزدم باید یه روز باشه که حتی ندونم جواب "سلام. خوبی؟ چه خبرا؟" دوستامو چی بدم.

 به جون شما که اینجایید که حرفامو میخونید دروغ نمیگم، بعضی وقتا آدما خیلی ترسناک میشدن برام. پتو رو میکشیدم رو خودم و میلرزدیم. یکی بهم میگفت قرص فشارتو نخورده بودی میلرزدی، ولی اخه مسلمون کدوم ادمی اینطوری برای فشار اینطوری میلرزه؟
" الاغ! کدوم احمقی از ادما میترسه اخه؟" مائم دیدیم دروغ نمیگه و چیزی که به عقل نزدیک تر بودو باور کردیم و یه قرص دیگه خوردیم.

 راه دور نریم، هنوزم نمیدونم برنامم چیه، الانم میخوام برم پتو رو بندازم رو خودمو دوباره بخوابم تا شاید فردا رو اون حال باشم که زندگی همین امروزه و از این مزخرفات، شایدم دوباره خوابیدم، کی اهمیت میده؟

حالا شما بگو، "چند میگیری داستان زندگیتو برام بگی؟
"
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan